آذر حالا چشمهی نوشتنش خشکیده؛ همین نویسندهی فروکاسته به پاورقینگار، همین زن تقلیل یافته له موجودی که این روزها گذران ِ وقت میکند به جای زندگی.لابد میپرسی مگر میشود ننویسم؟ یا نخوانم؟ یا دستی به سر و روی آشفتهام نکشم، نه که اینها را نکنم، اما طوری ماشینوار و از سر رفع تکلیف که بودن و نبودنش را توفیری نیست.حال تکاندن غبار خانه را ندارم. همه چیز را مسکوت و بسته در کنجی کور گذاشته ام، بی شوق گشایشی. این چند مدتی که گذشت همه شدت از پس شدت بود، بی نقطهای از فرج در میانی. تو اگر بودی، اما از همه کائنات مرا یک جفت چشم برای تماشا و اشتیاقی که مدام بازتولید اشتیاق برای دیدن و شنیدنت میکرد، کافی بود. بخوانید, ...ادامه مطلب
آیا این گشودن فصل تازه ای است؟ این افتادن پوست، این افتادن و افتادن اش تا رسیدن به مرز گوشت؟آن قدر حتی در این پوست اندازی، دلم تنگ می شود برای شنیدن صدای تو که می خواهم اژدهایی شوم و همه ی جاده های زمین را تا رسیدن به تو ببلعم، تا نبودن هیچ مرزی بین ما...این روزها مرا بد جور یاد آبان 98 می اندازد. یادت هست؟ اینترنت که قطع شد، چه طور با زنگ و پیام خبر می گرفتیم از هم و به این پسرفت تکنولوژی می خندیدیم؟ تو می گفتی نوبت کبوتر نامه بر و دود هم می رسد.فیروز که گوش می دادم-همان آهنگ «اعطنی نای و غن...» که جبران خلیل جبران شعرش را گفته- طور عجیبی دلتنگت شدم، آن قدر که نتوانستم و نشد که دست به کلمات نبرم و پهن شان نکنم روی صفحه ی نقره ای.این روزها هم برای این سرزمین و هم برای زندگی شخصی من اتفاقاتی عجیب در حال رخ دادن است و من به گونه ای غریب شبیه بیست سالگی ام شده ام. بخوانید, ...ادامه مطلب