هرچه کنیم باز برمیگردیم به همان نقطه؛ به دلتنگی. تو فکر میکنی این چیست که همه عناصر روان و تنمان را هدایت میکند به سوی اشتیاق، به هیجان آغوش؟ ما اسیر فیزیولوژی تن هستیم یا فیزیولوژی تابع ماست؟ این چیست که نیمه شب از عمق خواب بیرونم میکشد و بیتاب تا پای پنجره و تماشای مهتاب و آوردن نامت میکشاندم؟ چه چیزی زبانم را توی دهان عین کویر خشک و سینهام را داغ تپیدن میکند؟ من نمیفهمم علت اصلی چیست و چه چیزی بر دیگری اولیٰ است؛ این شوق یا آن هورمونها و نوروترانسمیترها، یا به قول کتابهای قدیمی: واسطههای عصبی-شیمیایی؛ این سروتونین و دوپامین و استیل کولین و باقی موادی که مغز و اعصاب بیکار ما میسازند تا به حس و رفتارمان پیچیدگی ببخشند؟ متوجه مکانیسم غریبی که تن و روانم را همدست و همداستان میکند در خواستنت نمیشوم. من فقط میفهمم چه قدر وسط این معرکه تنها هستم... بخوانید, ...ادامه مطلب
احتمالا هفته آینده برای دو سه روزی بروم خانه مادری، با قطاری که به سمت شرق می رود... دلتنگی برای تو امانم را بریده. دلم حرف زدن با تو می خواهد، شنیدن صدات را، شده حتی برای ثانیه هایی کوتاه. بیا خواهش می کنم و بگذار قلبم با شنیدن صدای تو ریتم مألوف خود را باز یابد. لطفا بیا دلبرم... ق.... بخوانید, ...ادامه مطلب
احبک الان ایضا، فی الظهیره، دون تکییف او ارتیاح، احبک و الشمس تلسع وجهی..., ...ادامه مطلب