توی همه جا، چه خانه باشد و چه محل کار و چه جمع دوستان، می زنم زیر همه چیز و می روم پی کارم. نمی توانم تراش خوردن توی قالبهای دیگران را تاب بیاورم. سخت ام می آید. شاید ناممکن است اصلا. بهم برمی خورد. می زنم بیرون و در را می بندم. نمی کوبم. فقط می بندم. اما بستنی که بازکردنی شاید پشت اش نباشد. می خواهم رها باشم از این قیدها.
شاید توجیه اش هیچ چیز نباشد جز این که می خواهم نزیسته هایم را زندگی کنم، آن تکه هایی از خودم را که پنهان کرده بودم رو کنم و از داشتن شان سرخوشانه لذت ببرم. مثل پوشیدن همه آن لباس هایی است که عمری ته گنجه پنهان کرده باشی. دامن گلدارت را بپوش دختر! آن ماتیک صورتی را هم بزن و بی خیال این باش که چشم و ابرویی بالا و پایین می شود باهاش. بچرخ و پاهای کوتاه ات را بریز بیرون. بنشین لب پنجره و بی خیال دنیا پاها را آویزان کن ازش.
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 160