می رسد روزی که...

ساخت وبلاگ
نمی دانم دقیقا توصیف اش چه طور باید باشد. به این حدود سن و سال که می رسی دیگر نمی توانی مثل قبل حرف بخوری. یک جور شاید خورانده شدن حرف دیگران بهت، آن هم با زورچپانی سخت می آید. انگار دیگران هم می فهمند گاهی که تو دیگر دخترخانم جوان محجوبی نیستی که لبخندی تحویل بدهی و رام و سر به زیر تن بدهی به خواسته های همه، به تصویر و قالبی که از تو می سازند، بی چون و چرا، بی حرف و می توانی بزنی زیر همه چیز و بروی پی کارت و آن ها بمانند توی خلأ.

توی همه جا، چه خانه باشد و چه محل کار و چه جمع دوستان، می زنم زیر همه چیز و می روم پی کارم. نمی توانم تراش خوردن توی قالبهای دیگران را تاب بیاورم. سخت ام می آید. شاید ناممکن است اصلا. بهم برمی خورد. می زنم بیرون و در را می بندم. نمی کوبم. فقط می بندم. اما بستنی که بازکردنی شاید پشت اش نباشد. می خواهم رها باشم از این قیدها.

شاید توجیه اش هیچ چیز نباشد جز این که می خواهم نزیسته هایم را زندگی کنم، آن تکه هایی از خودم را که پنهان کرده بودم رو کنم و از داشتن شان سرخوشانه لذت ببرم. مثل پوشیدن همه آن لباس هایی است که عمری ته گنجه پنهان کرده باشی. دامن گلدارت را بپوش دختر! آن ماتیک صورتی را هم بزن و بی خیال این باش که چشم و ابرویی بالا و پایین می شود باهاش. بچرخ و پاهای کوتاه ات را بریز بیرون. بنشین لب پنجره و بی خیال دنیا پاها را آویزان کن ازش.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 160 تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:25