رها کن!

ساخت وبلاگ

آذر الف توی داستانی از زبان یک آذر الف دیگر که ساخته ی اوست، روی کاغذ است، اما کاغذی نیست، از سینه سرخ می گوید که نام نمایشنامه ای است که طرح اصلی اش، طرح اصلی زندگی خود آذر است و هم آذر الف است. اما دوستان، همراهان، تماشاچیان، به عرض تان می رسانم که این نمایشنامه سینه سرخ نبود نام اش. اگر فکر می کنید آذر به شما دروغ گفته در اشتباهید؛ آذر الف به مرضیه و آذر الف نویسنده به خواننده اش دروغ نگفته؛ فقط اسم نمایشنامه را عوض کرده تا آن آدم واقعی سر برنیاورد که چرا نمایشنامه ای که فقط من توی ایران معرفی اش کرده بودم و ترجمه اش را نتوانسته بودم چاپ کنم، لو دادی؟ اصلا خود مرا لو دادی!

بگذریم از این ها که حالا سال ها ازش گذشته و خاک خورده. از مهرداد داستان بگذریم که حالا معلوم نیست کدام گوری خوابیده، یا نخوابیده. مقصر که مهرداد نبود؛ آذر الف بود؛ آن هم هر دوی آن آذرها؛ هر دوشان با دنیا دست به یقه بودند و حالا رهاش کرده اند. پس دوستان بگذارید برای تان از پرنده سیاه بگویم. این بار خود نمایشنامه را می گویم؛ همانی که واقعی است. واقعیت؟ نه شاید تعبیر اصیل بودن بهتر باشد؛ این نمایشنامه ی اصلی است. دختری دوازده ساله عاشق مردی چهل ساله می شود. فرار می کنند، عشق بازی می کنند و مرد دختر را پس از همان اولین عشق بازی ترک می کند و ناپدید می شود. پانزده سال بعد دختر توی محل کار مرد ظاهر می شود و دعواها به عشق بازی سراسر پر خشمی ختم می شود. اما چرا این ها را گفتم؟

پریشب بود که بهنام پس از یکی از آن سخنرانی های پدرانه ی غرای دو ساعته اش در من آویخت. درست وقتی بود که بیش ترین خشم همه ی عمرم را ازش داشتم. این همه انگشت سبابه که بالا می رود تا هشدار دهد؛ کاری که حتا پدر آدم به این شدت نمی کند فقط انزجار می آفریند و همان ته ذوق هم آغوشی را کور می کند. می شد این طور نباشد؟ من در این باره سخت بتوانم نصیحت بپذیرم. انگار با پدرت داری می خوابی! ردخور ندارد که همین است؛ همین قدر از حس انزجار و مورد تجاوز قرار گرفتن سرشار؛ همین قدر تهوع آور و ... حق داشتم که عین گراز وحشی بپرم روش و آن دندان هام را فرو کنم توی گوشت اش؟ بعد تازه او حیران و انگشت به دهان بماند که با چه دیوانه عنان پاره کرده ای طرف است.

همه ی این ها یادآور پرنده ی سیاه بود؛ آن خشم و انزجاری که انگار ته اش گرد می شود به سمت دوست داشتن، دوست داشتن که نه، شاید فقط خواستنی دیوانه وار؛ میلی که ناگزیر است؛ اما همیشه خوشایند نیست. ته اش به خودم نهیب زدم که هی! چه می کنی؟ قابلیت این را داری حتا که تیغ بکشی روش. بعد عقب کشیدم. بی حس ماندم

آن خواستن راستی از کجا می آید؟ 

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 160 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 21:40