دوباره از همان خیابان ها*

ساخت وبلاگ
چزاره پاوزه مجموعه شعری دارد با عنوان « کار خسته می کند ». شاید با همچو مضمونی فیلم هم کم ساخته نشده باشد؛ مثل فیلم های پائولو سورنتینو که به قول خودش حکایت از خسته کننده بودنِ زندگی دارند. زندگی خسته کننده است و آدم ها از آن عاصی اند؛ نویسنده و آهنگساز و خواننده سابق راک نمونه های این عصیان اند.

راستش سال های اخیر خسته گی را حس می کنم که از مغز استخوان تا زیر پوست ام آمده، از نوک پا تا فرق سر را گرفته. اوج اش رسید به این جا که مهره ی گردن و عصب دست ام را بگذارد لای منگنه تا آن وقت قدر روزگارِ بی دردی را بدانم. تازه فارغ شده ام از آن درد وحشی که یک ماه فلج ام کرده بود. امتحان کردن انواع راه های درمانی و کشف راههای تازه از عواقب اش بود که البته خیلی هم بد نشد. تجربه ای شد سپرده به بایگانی و البته نه برای روز مبادا، که برای همین چند وقت دیگر که درد قرار است وحشی تر از قبل برگردد! آخر دکتر عزیز و خوش خلق از ماندگار شدن آسیب در آن کانال تنگ و طولانی نخاع داستان ها گفت. حالا فقط مدارا مانده و سر کردن با همین بی دردیِ نیم بند. کتاب های جوراجور را حالا باید خواند یا نه؟ موسیقی راک را با ولع بیشتر باید گوش داد یا نه؟ سیگارهایی که هر کدام طعم شیرین و سبک تر از آن یکی دارد را باید کشید، یا نه؟ غذاهای رنگارنگ را باید چشید و از لذت در پوست نگنجید، یا نه؟ آن گرنگ خوشخوار را باید هر شب نوشید و مست شد، یا نه؟ شرابی که ارغوانی است، یا طلایی و حتا تماشای رنگ اش دل می برد و دینی که نیست.

البته که بله می گویم به تمامی این دلخوشی های بی همتا و تکرارناشدنی زندگی ام. باورتان می شود که هر روز تمامی این ها برای ام تازه تر و بی تکرارتر از روز قبل اند؟  

 

*عنوان کتابی از بیژن نجدی

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 164 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 21:40