دوباره رو در رو

ساخت وبلاگ

وقتی لئو را آوردم توی خانه، شوپن ذوق زده بود و بهنام از عصبانیت داشت دیوانه می شد. خانه ی هشتاد متری و دو تا آدم بزرگ و یک بچه را به زور توی خودش جا می دهد، من چه طور توانسته بودم یک گربه را هم به این مجموعه ی فاجعه بارِ سرسام و شلوغی اضافه کنم؟ ازش پرسیده بودم؟ پرسیده بودم بارها. یادش رفته؟ نه. اما گفته بود که امکان ندارد قبول کند. نگفته بود؟ چرا. اما وقت اش نرسیده بود به یک چیزهایی از هم عادت کنیم؟ نه. نه این طور. ختم مکالمه.

غر و لندها ادامه دارد، از همان روز تا همین الان. من اما پوست کرگدن کشیده ام سرم. گرچه از تو دارم می لرزم و تحلیل می روم. خودم را زنی می بینم که هر روزش مثل سالی برق آسا می گذرد؛ یعنی که هر روز سالی پیرتر می شود. حالا انگار شصت ساله باشم و شاید متوقف بمانم توی این سن. ذوق خیلی کارها را دیگر آن طورها ندارم؛ شبیه همان گربه ی عقیمی ام که آورده ام و پنج سال از عمرم گذشته؛ می نشنیم چمباتمه روی سقف آسمان و غذا و آب ام به راه، دنیا را سیر می کنم؛ بی آن که در گذران چرخی هر چند کوچک از چرخ هاش دخیل باشم. 

دارم خیلی خانم بزرگ بازی در می آورم؟ فکر کنم وقت اش رسیده نگاهی در آینه توی صورت ام بکنم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 166 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 21:40