این موسیقی های پر نقش و نگار و آن صداها که به حق سیرن های اولیس پیش اش کم می آورند هم به جنون ام می کشانند آخر. اما چه باک از این جنون؟ بگذار بکَنَدَم و با خود ببرد تا کارائیب و تا آن کلمات لاتین که مستی می بارد ازشان. این هفته را تا آخرش با سلداد براوو می گذرانم و آن صدا که نشئه اش نمی افتد از سر آدم.
توی این هفته یک روز صبح ام هم با پیام یک نفر شروع شد که می گفت کتاب ام را خوانده و خوش اش آمده. دل گرمی بزرگی بود برام و هفته ام را ساخت برای قصه نوشتن. ممکن است راوی خوبی نباشم، اما دوست دارم داستان بگویم و تلاش می کنم داستان های جذاب بگویم، گیرم خیلی هم توفیق یارم نباشد.
رمانی که می نویسم دارد چهار ساله گی را رد می کند. مدام برمی گردم و از نو می نویسم. گاهی دست ام حسابی می چسبد به نوشتن و گاه دل و دماغ به سختی همراه ام می شود. ولی این حقیقت است که کم کم با آدم های داستان ات همخانه می شوی، خواهی، نخواهی.
آذرمان هم کم ثمر گذشت و دریغ از هوایی که ببارد. اما طوری نیست وقتی توی سینه را آن قدر گرم کنی که این نباریدن ها عین خیال ات نباشد. بالاخره وقت اش می رسد. روزهای بارانی سراغ تهران می آید. زمین باید که برای نسل بعد بهتر شود. این روزهای گذار هم رد می شود. مستی را باید نگه داشت و تازه کرد، خواه با افسنطین، خواه با انگور ناب.
گم در مه...
برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 152