پنجره ی باز مانده به حیاط پشتی-1

ساخت وبلاگ

آذرجان! آذر خانم جان! این آتش زیر خاکسترت را بکن آتش نرم و همیشه گیرایی که دست های آزارنده را همیشه دور نگه می دارد، اما برای دوست همیشه مطبوع و پذیراست.

شنیدم که نشسته ای به تعریف تنهایی. این بار که شال و کلاه کرده بودی و رفته بودی پیش خانم روانکاو، گفته بود به ات که تنهایی چه شکلی است. یعنی پرسیده بود ازت. تو هم توی آن گرمای عرق ریز و حیص و بیص شلنگ و تخته ای که پسرک ات می انداخت، حواس ات نبود به این چیزها. گفتی داری درباره اش فکر می کنی. آن وقت خانم دکتر گفت: دِ لامصب! زودتر فکر کن. آخر هر کاری ازت سر می زند بابت ترس از همین تنهایی است.

تو آمدی خانه و فکر کردی: خب، درست است. اگر این ها نبود که تن نمی دادی به رابطه هایی که یک سرش باخت است برای تو و یک سرش برد است برای رفقایی که رفیق هم نیستند. یعنی هیچ فصل مشترکی بین تان نیست. پس چه مرگ ات است که با کسی می گردی که در واقع حرفی با تو برای گفتن ندارد؟

توی فیلم روسری آبی، دختر پیرمردی که عشق زنی هوایی اش کرده می گوید: تو که دور و برت پر است. تنها نیستی که می خواهی تنهایی ات را با او پر کنی. مرد که همان عزت اله انتظامی باشد می گوید: « تنهایی توی بیرون و دور و بر نیست. تنهایی توی دل آدم است. »

تو آن فیلم را یادت آمده. می گویی: عجب! انگشت می گزی به دندان. بعد می گویی: راستی هم دور و بر پر من مانع این تنهایی نیست که توی من است و ازش فرار می کنم به بیرون، به بیرونِ شلوغ.

مادرت همیشه به ات گفته: « تنهایی وحشتناک ترین چیزی است که ممکن است سر آدم بیاید. » تو فکر می کنی پس بیخود نیست که ازش پناه می برد به برادری که عین خیال اش نیست و پدری که دغدغه اش اصلا مادرت نیست. شاید آذر داستان ات هم از وحشت تنهایی چنگ می زد به عشق های بی فرجام.

تنهایی گرهی است که باید توی خودت بازش کنی یا ببندی. راست اش را بخواهی ربطی به رفقای بیرون ات ندارد. با آن ها تنهایی، بی آن ها هم تنهایی. این دردی است که علاج اش خودت هستی در خلوت خودت، آذر جانم. بیخود چنگ به هر طناب پوسیده ای نزن.

مادربزرگ ات توی خانه ی دراندشتی توی دهات تک زندگی می کرد. مادرت می پرسید ازش تنهایی نمی ترسد این جا می ماند. مادربزرگ ات جواب می داد: تنها؟ مگر من تنهام؟ جدی حرف می زد. جدیت می بارید از چشم هاش. حتا وقتی عقرب دست اش را گزید و شب بود و کسی خانه نبود خودش مرهم گذاشت و تا صبح آرام آواز خواند و گهواره وار خودش را تکان داد تا صبح. دخترش صبح که آمد سراغ اش گفت: سخت نبود تنهایی درد کشیدن؟ مادربزرگ سیگاری پای طاقچه ی پنجره گیراند و گفت: تنها نبودم. نه آن طور که تو گفتی. هیچ وقت خیال نکرده ام تنهام. الان سی سال است که خیال نکرده ام تنهام.

آذرجان! توی خیابان تفتیده که راه طولانی را رفتی تا به پسرک ات برسی. بار سنگین که کشیدی به پشت ات. راه خانه که تا ابد طول کشید تا برسی. خلاصه هر چی که شد مادربزرگ را ببین و آن دست زخمی اش و آن زهر را را که می مکید و تف می کرد توی آن شب داغ مرداد. آن وقت باز بپرس از خودت که خیال می کنی تنهایی، یا نه. بعد بنویس اش. بعد بده به رفیق ات. توی نامه ات براش بنویس که نه تک ماندن تنها می کند آدم را و نه دور ماندن ریشه ی رفاقت را می خشکاند. آن وقت نامه را ببند به پای کبوتر نامه رسان و تا ساحل مدیترانه روان اش کن.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 181 تاريخ : شنبه 27 مرداد 1397 ساعت: 13:11