اول ماجرا-2

ساخت وبلاگ

من تحت یک دوره ی مداخله درمانی طولانی مدت ام. ممکن است این دوره تا ته عمرم ادامه داشته باشد، یا جایی قطع شود، یا هر جور روالی که احتمال اش وجود دارد؛ مثل رها کردن درمان، یا مردن ام، یا هر چی. توی این دوره یاد می گیرم و بعد در خودم نهادینه اش می کنم که برای هر ماجرایی سر توی محیط نچرخانم، به درون خود بروم و در خودم چاره جویی کنم، فارغ از این که کی چه کاری می کند و چی می گوید و تقصیر کی است.

تغییر سخت است. سخت است چیزی را که از تولدت به خوردت داده اند دور بریزی و دنیایی تازه بسازی، آن هم نه در خلأ، که در جهانی که خود معلول و دست به گریبان آلوده گی است و بشوی همان آشنای ره عشقی که حافظ گفت که غرقه گشت و نگشت به آب آلوده.

من به خیلی اتفاقات بی ربط فکر می کنم. چیزهایی هستند که خوره ذهن ام می شوند گهگاه. از خودم مدام می پرسم این که آن ها مرا می خورند، گناه آن هاست، یا من و جواب همیشه همین است که: من، که خودم. چی هست که این طور مرا رنج می دهد وقتی آدم ها زخم می زنند؟ می توانم پوست کرگدن بپوشم و به خودم نیاورم. می توانم از فولاد باشم و تاب بیاورم. می توانم وجود بعضی آدم ها و وقایع را نادیده بگیرم. همه ی این ها خودم هستم. می توانم فارغ شوم از همه دنیا، در عین این که گهگاه معاشرت شان را می خواهم و همین کار را سخت می کند. من مادرم و باید به پسرم درآمیختن و نیالوده شدن را یاد بدهم. سخت است و تحلیل ام می برد این همه تلاش که خیلی وقت ها سنگ به سندان ساییدن است. زندگی که ماندن در اتاق ایزوله نیست؛ اگر هم بود و می شد، حالا که پسرم دست مرا سفت گرفته و پا می فشارد که برویم، دیگر نمی تواند باشد. راست اش خسته ام از آدم ها که آمیزش شان با آدم همه اش زخم است، اما گریزی هم ازشان نیست.

امروز شوپن را پارک می برم. باید اسباب بازی اش هم همراه اش باشد، انگار یک طورهایی ابزارِ اعتماد به نفس اش است در دوست پیدا کردن. به مامان ام فکر می کنم که آیا با من همین کار را می کرد. مامان خودش در جوشیدن با مردم اول خط بود. حتا دوست های من وقتی مامان را می دیدند بیش تر با او گرم می گرفتند تا من. شاید این ته مایه تلخی من به بابا رفته باشد که دیرجوش بود و متکبر. مامان بزرگ هم همین طور بود. همیشه می ایستاد گوشه ای و تا طرف مقابل مثنوی هفتاد من اش را باز نمی کرد، لام تا کام نمی گفت. غرور لامصب اش را حتا روزهای آخر که نیمی از تن اش فلج بود با خودش نگه داشت. کسی جرأت نداشت به اش دست بزند، با همان تنِ لمسِ سنگین بلند می شد و می نشست و دستشویی می رفت. حتا آن جسم سردش توی سردخانه هم غرور منجمد بود. مثل مده آ. گفتم مده آ؟ نه. پس حالا که این طور گفتم لابد آن غرور در من نیست. اگر بود فاصله ها را با آدم ها نگه می داشتم. هرچه در من هست همان مهرطلبی است و شرم؛ هر دو نا به جا. این ها همان جاهاست که در من باید درمان شود.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 164 تاريخ : جمعه 14 ارديبهشت 1397 ساعت: 17:37