نامه نوشتن برای تو هوسم بود. اما نمی شود. نامه بنویسم و نخوانی اش؟ فایده ی نوشتن اش آن وقت چیست؟ اصلا بگو من شده ام آدم معطوف به نتیجه، که نیستم و نبوده ام البته، اما حق بده توی این برهوتی که رهایم کرده ای باید کورسوی امیدی واقعی بتراشم برای خودم؛ چیزی که الان ندارم اش و به شدت، باور کن که با چنگ و دندان و به قدری که آدم برای بقایش دست و پا می زند، دنبال آن ام. می دانی که تمام راه ها را بر من بسته ای و من خودم را سوار قطاری می بینم که مدام ایستگاه تو را رد می کند، در مسیری دوار، مدام ایستگاه تو را رد می کند و تو در هر چرخش دورتر می شوی و من یک قدم به تلاشی (همان مصدر متلاشی شدن) نزدیک تر. چه طور می توانم جایی و راهی برای رهایی تصور کنم؟ انگار تمام دنیا می کوشند که مرا از این لجه ی دریا بیرون بکشند و نمی شود، چون تو نمی خواهی. تو فرار دوست داری و از من گسستن را. من و همه ی دنیا ناتوان ایم از رسیدن به تو. تو با همه نفس ات، با همه قلبت می دوی و دور می شوی و از من کاری ساخته نیست. نه لحظه ای فراموشی می توانم و نه لَختی آرام گرفتن می دانم و تو در دورترین نقطه ی کائنات نسبت به من ایستاده ای و این انصاف نیست... به خدا و هرکس که می توان قسم اش را خورد، این انصاف نیست... بخوانید, ...ادامه مطلب
دیگر ترس هم پیش من کم می آورد. گم کرده ام خودم را میان این همه هول. باید چیزی باشد، دست آویزی مثلا که بشود آویخت بهش و رها شد. نیست اصلا. میان کابوس دارم راه می روم و گهگاه زندگی می کنم. زندگی نیست ای, ...ادامه مطلب